به که باز گویم ای جان که چقدر مهربانی
تو زلال چشمه ساری تو شکوه آسمانی
چوغمی به دل نشسته پروبال دل شکسته
به امید وصل هرگز نکنم به لب فغانی
همه شادی وتبسّم به لبم شب وصالت
اگراین زمان بیایی و کنار من بمانی
به امید همنشینی که دمی برم نشینی
زشکوه با تو بودن نبود زمن نشانی
بنگرکه بست قامت دل من به ذکرنامت
به نماز عشق گفتند موذّنان اذانی
نظری دگر به ماکن زغمت مرا رها کن
که به جان نازنینت تو میان جان جانی
غزلم نوای نی شدهمه عمربی تو طی شد
به خدا پناه بردم که مرا زخود نرانی
من و جسم مبتلایی تو وساز بی وفایی
به کدام مذهبی تو که به عهد خود نمانی
بنگر زصبر ساقی که نمانده هیچ باقی
که امید همدلی بود نه شوق همزبانی
:: برچسبها:
شعر ,
:: بازدید از این مطلب : 63
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0