باران:
داستانی را بگویم ، جان من
گوش دل دار این عجب افغان من
سوی قاضی رفته بودم با غضب
با مدارک با دلی خون با سبب
گریه سر دادم که ای قاضی امان
غارتم کردند ، چندین رهزنان
گفت قاضی شرح دزدی را بگو
هر چه دیدی کن عیانش مو به مو
ماجرا کردم بیانش ، این چنین
گفتمش از دام و رهزن از کمین
ابتدا تیری به سویم شد روان
در کمندی من فتادم ناگهان
برق تندی بر سرم ، آمد فرود
خشک گشتم من ندانم آن چه بود
زخم خنجر را بیان کردم بر او
شکوه کردم راه عدلی را بجو
گفت آیا می شناسی سارقان
یا توانی جایشان را ده نشان
گفتمش مشهور عالم گشته اند
بهر غارت بس نَفَس ها کشته اند
:: برچسبها:
داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 45
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0