قاصدک آمده بود، و چه سرگردان بود. گفتم او را :چه خبر آوردی؟ هیچ نگفت! گفتم آیا خبر
از کوی نگارم داری؟ هیچ نگفت! گفتمش: خبر عهد و وفا... .؟ آه چه شد؟ چه شد ای
قاصدک بی خبرم؟! لب گشود و گفت این بار: آمدم تا خبری را ببرم! گفته آن یار که نزد تو
بیایم و بپرسم از تو....
زندگی چیست؟
عشق کجاست؟
و چه قدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟
گفتمش پس بشنو،آنچه من می گویم ، و ببر آن را بی کم و کاست:
زندگی را هر کس به طریقی بیند... یکی از دل... یکی از عقل... یکی از احساس ، دیگری با
شعر، آن یکی با پرواز! گفته اند: زندگی حسی است از غربت مرغان مهاجر... و چه زیبا
گفتند. تو به آن یار بگو: زندگی باران است. زندگی دریاست....
زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید. زندگی راز شگفتی است که جان می جوید.
زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است. زندگی آبی دریاست و عشق...غرق دریا
شدن است؛ ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد، می توان ماهی این دریا شد. شاد
و خرم به شنا پرداخت. شرطش آن است که عاشق نشویم! جای آن از ته دل، از سر جان...
همه را دوست بداریم.
همه چیز و همه کس...همه نقش و همه رنگ...همه شادی، همه غم... .
به خودم آمدم و دیدم من، قاصدک دیگر نیست! و نمی دانم از کی، باخودم حرف زدم!!! و
صد افسوس که آخر نشنید از من: زندگی انگوری است... دانه دانه باید خورد آن را! زندگی
خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود...
زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر...
زندگی باور دریاست در اندیشه ی ماهی در تنگ...
زندگی فهم نفهمیدن هاست!
زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود...
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست...
آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت با ماست.
فرصت بازی این پنجره را دریابیم.
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم! پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم... .
:: برچسبها:
#قاصدک ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0