نوشته شده توسط : شب های بی ستاره
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

قاصدک !

شعر مرا از بر کن

برو آن گوشه ی باغ

سمت آن نرگس مست

و بخوان در گوشش

و بگو باور کن

یک نفر یاد تو را

دمی از دل نبرد

 

«سهراب سپهری»

 




:: برچسب‌ها: سهراب سپهری ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 

مثل کبریت کشیدن در باد

 


زندگی دشوار است

 


من خلاف جهت آب شنا کردن را،

 


مثل یک معجزه باور دارم

 


آخرین دانه کبریتم را میکشم در این باد...

 

 هرچه باداباد...

 



"سهراب سپهری"




:: برچسب‌ها: زندگی ‌ , ,
:: بازدید از این مطلب : 53
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 

زندگی باید کرد

گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دل تنگ

گاه با سو سوی، امیدی کمرنگ

زندگی باید کرد

گاه با غزلی ازاحساس

گاه با خوشه ای از عطر گل یاس

زندگی باید کرد

گاه با ناب ترین شعر زمان

گاه با ساده ترین قصه یک انسان

زندگی باید کرد

گاه با سایه ابری سرگردان

گاه با هاله ای از سوز پنهان

گاه باید روئید

از پس آن باران

گاه باید خندید

از غمی بی پایان

لحظه هایت بی غم

روزگارت آرام

 



:: برچسب‌ها: زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 55
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 

 دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را

یا رب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلّه ی پوک و سر و مغز پکرم را

هم وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را

 

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را

 

رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را

 

گفتم به سرِ راهِ همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را

 

گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را

 

کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را

 

تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را

 

با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را

 

پیچیدم از آن کوچه ی مأنوس که در کام
باز آورد آن لذّت شیر و شکرم را

افسوس که کانون پدر نیز فروکشت
از آتش دل باقی برق و شررم را

چون بقعه اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و برخ گردنشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را

ای داد که از آن همه یار و سر وهمسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را

یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی
 تا شرح دهم قصه سیر و سفرم را

اشکم برخ از دیده روان بودولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را

میخواستم این شیب و شبابم بستانند
 طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند
 چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
 ارواح گرفتند همه دور و برم را

گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
 هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

یکجا همه گمشدگان یافته بودم
 از جمله حبیب و رفقای دگرم را

این خنده وصلش بلب آن گریه هجران
این یک سفرم پر سد و آن یک حضرم را

این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه صبح و دعای سحرم را

تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را

یکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عاله در بدرم را

حرفم بزبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

فی الجمله شدم ملتمس از در بدعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

نا گه پسرم گفت چه می خواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدرم



:: برچسب‌ها: دلتنگی ,
:: بازدید از این مطلب : 46
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت

سال ها هست که از دیده ی من رفتی لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا

دست ایام ورق ها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

همچنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

گر که گورم بشکافند عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقیست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز!

 

«حمید مصدق»





:: برچسب‌ها: دلنوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 45
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 

حجم تنهایی اتاقم

بابایی تو باید تو این روزا بودی تا همه چی اینجوری به هم نمیریخت

 

دلم میگیره از نبودنت این روزا خیلی بهت احتیاج دارم مگه نمیگن تو همیشه کنارمی

پس چرا حست نمیکنم چرا اگه پیشمی  و هوامو داری همه چی بهم ریختست

چرا هیشکی درکم نمیکنه چرا خستم چرا چشام خیسه  چرا انقد چرا تو حرفامه

نه بابایی تو پیشم نیستی  اگه بودی من این روزای سختو حس نمیکردم

اره نیستی...تو ...۱ روز سرد زمستونی....کوله بارتو بستی و واسه همیشه از پیشم رفتی

حالا من اینجا بدون تو هر روزم زمستونه .........................

از همه دنیا لجم گرفته حتی از خدا لجم گرفته که تو رو بی موقع و بی هوا ازم گرفت

دوس دارم کفر بگم  و آسمون و زمینو به هم ببافم 

خدایا بگیییییییییییییییییییییییر از من بگیر این روزای سختو

خدایا پس کجاست قسمت خوب سرنوشت من کجاست رنگ قشنگ نقاشی زندگی من

خدایا هرچیز خوبی واسم نگه داشتی لطفا همین الان رو کن ...چون ممکنه  سر ریز بشم ازین همه

روزای سیاه



:: برچسب‌ها: دل نوشته ,
:: بازدید از این مطلب : 37
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 

چیزی را گم کرده ام

شاید هم کسی را...

و یا... شاید خودم را...

هر چه هست تو نیستی!

تو تنها جزئی از زندگی منی

که هیچ وقت گمش نمی کنم...

آرامشم را گم کرده ام...

سکوتم، و اعتمادم...

حس با مردم بودن را دیگر حس نمی کنم!

اعتماد داشتن را نمی فهمم!

آرامشم را نمی یابم...

باید همین حوالی باشد

آرامشم را می گویم!

شاید من زیاد دنبالش نگشته ام!

صندوقچه ی قدیمی مادر بزرگ را هم

خوب زیر و رو کرده ام اما نیست!

نه اینکه از اول نبوده ها!

الان نیست...

بودنش را خوب یادم هست!

و حتی رفتنش را...

شاید چون پشتش آب نریختم

بازنگشته...

آرامشم را می گویم!

شاید چون قدرش را نمی دانستم نمی آید...

چقدر جایش در زندگی ام خالیست...

زیاد که می گردم، خودم را هم گم می کنم!

کاش تو می آمدی از دور  برای کمک!

اینجا همه چیز بهم ریخته

و من لابه لای همه ی گم شده هایم

گم شده ام...!


 



:: برچسب‌ها: دلتنگی ,
:: بازدید از این مطلب : 46
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 

همین پیش پایت دلم تنگ شد

نبودی برایت دلم تنگ شد

نبودی سکوت و سکوت و سکوت ...

برای صدایت دلم تنگ شد

ورق می زدم عکس های تو را

به حال و هوایت دلم تنگ شد

تو با جاده رفتی و رفتی، و من  ...

من اینجا به جایت دلم تنگ شد

خداحافظی کرده بودم قبول

ولی پا به پایت دلم تنگ شد ...

 

روحت شاد بابایی

 

 




:: برچسب‌ها: دلتنگی ,
:: بازدید از این مطلب : 46
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شب های بی ستاره

 از بودن و ماندن

گریز نیست

ماندن ...

آری ماندن

و به تماشا نشستن دروغ را

که عمر چه شاهانه می گذرد

به شهری که

ریا را پنهان نمی کنند ...

 

«احمد شاملو»

 



:: برچسب‌ها: شاملو ,
:: بازدید از این مطلب : 32
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 فروردين 1397 | نظرات ()